مشاوره فردی

 

 

 

 

مشاوره فردی

مشاوره فردی فرآیندی برای خودشناسی و رشد است . می تواند به افزایش اعتمادبنفس ، بهبود در روابط ، حل مشکلات ، دستیابی به اهداف آموزشی و تصمیم گیری خوب برای رفاه عاطفی ، فکری ، جسمی و معنوی کمک می کند. رابطه درمانگر و مراجع کننده در محیطی محرمانه، امن ، واقعی ، گرم و قابل قبول است. جایی که مشاور شما را بدون هیچ گونه قضاوتی ، همانطور که هستید می پذیرد.

اجازه بدهید یک داستان واقعی را برایتان تعریف کنم؛

راستش من در یک خانواده شلوغ متولد شدم. پدرم بخاطر کارش یا نبود یا اگر هم بود خیلی خسته بود و بد اخلاق بود. من هیچ وقت بابام رو خوش اخلاق ندیدم. مادرم هم خانه دار بود و با ما بچه ها سروکله میزد. همش تو خونه کار میکردو دنبال من و خواهر برادرام راه میافتاد و هم خراب کاری هامون رو جمع میکرد، از شما چه پنهان اگر نیاز بود یک گوشمالی هم بهمون میداد. با خواهر و برادرام هم چی بگم، بچه که بودیم همش با هم دعوا میکردیم. طوریکه یک وقتایی دعواها بالا میگرفت و با وساطتت پدرومادر تمام میشد و ما هم با دلخوری میرفتیم یک گوشه، مثل بچه ی آدم میشستیم و سکوت میکردیم. من خیلی ناراحت میشدم. چرا باید دعوا بشم . وقتی دعوا میکردم، تهش نگران دعوایی بودم که پدر و مادر با من میکردند.

این گذشت تا رسیدم به مدرسه….

تو مدرسه هم بد نبود من اوائل خیلی خوب درس نمیخوندم. اما وقتی دیدم که زمانیکه نمره ی خوب میگیرم خیلی مورد محبت خانواده قرار میگیریم، شروع کردم به درس خوندن. یواش یواش فکر کردم که اگر بچه ی خوبی بشم، خانواده بهم بیشتر توجه میکنند. همینطور تو مدرسه مورد توجه معلم قرار میگیرم. بنابرین شروع کردم به درس خوندن و درسم رو خوب میخوندم. کم کم اگر یک نمره ی کم میگرفتم خیلی حالم بد میشد. گریه میکردم و حالا باید یکی میامد و من از این حالت در میاورد.

تا رسیدم به دبیرستان…

 تو دبیرستان اضطرابم بیشتر شد. همش نگران آینده م بودم. نگران درس خوندن و قبول شدن تو دانشگاه. خیلی تلاش میکردم و وقت میزاشتم برای درس خوندنم. اما همیشه هم استرس داشتم که چی میشه ؟ میتونم تو دانشگاه قبول بشم. موقعی که میخواستم برم تو جمع درس پس بدم خیلی اضطراب داشتم، دستم عرق میکرد و انگار یک دفعه ذهنم خالی میشد. یادم میرفت که چی میخواستم بگم. بعدش هم همش نگران بودم که اگر بد جواب بدم، بعدش چطوری تو روی همکلاسی ها و معلم هام نگاه کنم خلاصه انقدر تلاش کردم که نگو. خودم رو تو خونه حبس میکردم و بیرون نمیامدم. راستش با دوستام هم خیلی رابطه نداشتم. چون فکر میکردم اونا دارن حسابی درس میخونند و من برای اینکه از اونا عقب نباشم، منم همینکار رو میکردم. اینطوری برام راحت تر هم بود .

از طرفی…

 مدام یکسری افکاری تو ذهنم میامد که خیلی اذیتم میکرد که تو نمیتونی، هر چی هم تلاش میکردم که از دست این افکار خلاص بشم، نمیشد. بدتر هم میشد. بخصوص وقتی که یاد خرابکاری هام میافتادم که بدتر میشد. 

تا دانشگاه قبول شدم…. 

رفتم خوابگاه، اونجا هم اصلا راحت نبودم. احساس میکردم که نمیتونم حقم رو بگیرم. هم خوابگاهی هام بهم زور میگفتند و من از پس خودم برنمیامدم. اضطرابم هم بیشتر شد، علی رقم اینکه فکر میکردم که با رفتن به دانشگاه بهتر بشم، اما نشد. حالم روز به روز بدتر شده. بطوریکه فکر کنید که با اینهمه تلاشی که کردم که بیام دانشگاه و برای آینده م نگران بودم و برنامه ریزی کردم. الان برام لذت بخش نیست، به هیچ چیزی علاقه ندارم، دوست دارم ساعتها برم تو رختخواب و بخوابم، درسام داره تلنبار میشه و من احساس میکنم که دارم پس رفت میکنم و نمیدونم که چکار باید بکنم. باید درسم رو رها کنم ؟ که اگر بکنم عاقبتم چی میشه ! یا باید ادامه بدم. با این زورگویی هایی که باهاش مواجه میشم چکار کنم ؟ چطور حق خودم رو بگیرم. با این افکارم چکار کنم. خیلی افکار آزاردهنده ای هست. راستش رو بخواهید صبح که از خواب بلند میشم، زودتر از من بلند میشه و شب ها تا بعد از اینکه من بخوابم انگار بیداره، رهام نمیکنه. 

میخوام که کمکم کنید و به من بگیدکه چکار کنم. ایا امیدی هست که من بهتر بشم. میشه که مثل بقیه آدمها شاد زندگی کنم و خیلی خوب و با امید به سمت اهدافم جلو برم. اینها میتونه که شکایت شما باشه. برای اینکه بتونید که از پس مشکلاتتون بربیاد و به زندگی عادی برگردید، نیاز هست که از یک روانشناس کمک بگیرید.

پیمایش به بالا